در ابتدا قدردانی میکنم از همت پردوام برگزارکنندگان این نشست (کانون پناهندگان سیاسی ایرانی در برلین و کمیته دفاع از زندانیان سیاسی ایران – برلین) که سالهاست با برپایی گردهمآییهای گوناگون برای تداوم اعتراض به نقض حقوق دگراندیشان ایرانی تلاش کردهاند.
اگرچه عنوانی که برای این نشست اعلام شده بازخوانی دههی شصت است اما من در اینجا تنها از منظر تجربهی زیستی خود از سرکوب دگراندیشان به این بازخوانی خواهم پرداخت. با این توضیح که این سرکوب در بستر شرایط پرتنگنایی رخ داده که عوامل متعددی از جمله جنگ، حمایت بخشی از مردم از نهادهای سرکوبگر، انزوای سیاسی و تنگناهای اقتصادی در شکلگیری آن نقش اساسی داشتهاند.
روزها و هفتهها از دعوت به این گردهمآیی گذشت و هربار که آغاز به نوشتن کردم تا منظرهای بگشایم از دریچهی نگاه خود به پرسش مهیب این نشست، که بر کشورم در سرکوب دههی شصت چه رفته است، ذهنم از سنگینی آن دوران اشباع شد، جریان فکر در تکهپاره تصویرها و یادها محصور ماند و تلاشِ بیان در کلنجاری با لکنت فرو رفت. حالا هم همین لکنت را باب این متن میکنم.
اگر لکنت فاصلهای از انقباض عضلانی میان قصد بیان و بیان باشد، بازگویی از دههی شصت برای بسیاری از ما که شاهد سرکوب آن دوران بودهایم مصداق لکنت میشود. میان واژهها و جملهها بریدگیهایی از انقباض و سکوت پدید میآید، که پشتشان انگار انباشتی از یادهای مهیب و طاقتفرسا سد شده. این بریدگیها اشباع از تقلای انسانی منِِ نوعیست که بیان روان و سلیسی برای بازگویی تجربهی زیستشدهی خویش از سرکوب دههی شصت و بازنمایی تصویر خویش در آن دوران نمییابد. برای درک چرایی این موقعیت باید صداقت و صراحت به کار بست.
وقتی به حافظهام رجوع میکنم و گفتگوهای خود و همنسلانم را به یاد میآورم، بازگویی از دههی شصت د جمعهای ما، که تجربههای مشابهی از آن دوران داشتهایم، اغلب شبیه بیرونریزی کلمات در مخلوطی از تلخگویی و سرزنش و عزاداری بوده است. مصداق آن کسی که دهانش را به هنگام وقوع فاجعه با پارچهای بسته باشند و حالا که پارچه از دهان برمیدارد دم و بازدم راه برهم میبندند و ناگفتهها و نگریستههایش باهم بیرون میریزند. صحنهای از ناتوانیِ تبیین، به این امید که مخاطب درگیر این ناتوانی شود و خود این پاره پاره تصویرها را کنار هم بگذارد. در این چالشِ اداراک نقش مخاطب در پیگیری کلاف پیچیدهی رشتهفکرها و رشتهدردهای گوینده اساسی میشود و از همینروست که همدلی فضای لازمی برای سر گرفتن گفتگویی عادلانه است. اما اگر فضای همدلی گشوده نشود، اگر مخاطب از نفوذ تجربهی آن سرکوب دهشتناک در سلولهای جانش سر باز زند، گفتگو در رابطهای عادلانه میسر نمیشود و همواره وجهی از نفی و تحمیل مییابد و درک متقابل ناتمام میماند.
شاید برای طلب این همدلیست که آنکس که از تجربهی آن سرکوب روایت میکند از درد و رنج میگوید، بر طبل پرطنین حقانیت درد خویش میکوبد، مظلومیت را به یاد میآورد و اینگونه زبان و آیینهایی که برای یادآوری بهکار میبندد به سوگواری شبیه میشود. در چنین رویکردی اما اگر مخاطب شریک درد نباشد مرز میان همدلی و ترحم مخدوش میشود و باز هم گفتگو از جایگاه برابر سر نمی گیرد. و باز هم انگار روایت به لکنت گرفتار میشود.
در چنبر چنین معضلی تاریخ دوشقه میماند و همچنان به تاریخ ما و تاریخ آنها تقسیم میشود و آن شکافی که سرکوب آن دوران در جان جامعه کشید همچنان عمل میکند. از این منظر انگار چگونگی بازخوانی سرکوب دههی شصت فرد را در برابر یک انتخاب هویتی قرار میدهد.
وقتی به تابستان ۶۰ فکر میکنم، به آن یورش وحشیانه که تمامی حریمهای واقعی و ذهنی ما را شکست، به آن همه خشونت لجامگسیخته که یا شکنجه کرد و کشت یا ترس شکنجه و مرگ را مثل زهر به جان ما ریخت، به آن مخفیشدنها و دور ریختنها، به آن فهرست طولانی نامها که هرروز در روزنامه و اخبار شامگاهی اعدامشدگان را ردیف می کرد، به چهرههای درهمشکستهی زندانیانی که بر صفحهی تلویزیون ظاهر میشدند تا نفی خویش کنند و ما را به نفی خویش بخوانند، به قطع عضو جامعه از اندامهای مخالفت و اعتراض خود؛ وقتی به یاد میآورم انگار دوباره گرفتار آن تله میشوم، تلهای که به نام مذهب و مردم برای حذف دگراندیشی و اعتراض از عرصهی عمومی ساخته شد. شبیه انسانی که به تخت شوک الکتریکی بسته میشود تا آن سلولهای وجودش که جسارت دیگری بودن به او داده است از جان و تنش رانده شوند. به یاد میآورم اما روایت انگار در انتقال تجربهی زیستشدهی آن دوران کم میآورد. واژه ها بار تجربه را نمی کشند و همیشه انگار مازادی میماند که در انقباض لکنت فروخورده میشود.
وقتی هیولای سرکوب از غنیمت آن جانهای پرشور اشباع شد مایی که زندانی نشدیم و به تبعید نرفتیم خیل شکستخوردهای بودیم که هریک در انزوای خویش به اسارت تن داد. به یقین میتوان در آن دوره هم استثناهایی یافت که دست از مقاومت نکشیدند، اما آنان نیز در انزوا ماندند و الگوی جمع نشدند. تعیین مقطع زمانی برای این روند هم کار دشواریست. شاید چون تجربهی شکست و پذیرشِ شرایط حاکم به تعداد سرگذشتها تقسیم شد، به تک تک فردها و کلنجارهایشان با توان خویش برای مقاومت، که تحلیل رفت تا سرخوردگی و سکوت فراگیر شد.
وقتی به سکون آن دوران فکر میکنم تمیز واکنش از بیواکنشی یا به دام توجیه میافتد یا منشاء عذابوجدانی سترون میشود. از خود میپرسم اگر امروز در بازگویی آن دوران در فاصلهی واژهها توانایی بیان را گم میکنم، آیا این تقلای بیان، همذاتِ سکوت آن سالها نیست که امروز دوباره در جملههایم حلول میکند؟ آیا این حافظهی سکوت نیست که ذهن مرا دوباره به کام خود میکشد و تضاد وجودیاش با مسئولیت انسانی و اجتماعی من را جلوی نگاه و قضاوتم میگذارد؟ آیا این سهم من از سکوت آن دوران تاریک نیست که خود را هنوز به رخ من میکشد و تصویر ناخواستهای از من را به من تحمیل می کند؟ از این منظر شاید لکنت همزاد شرم باشد، شرم از آن سرگذشتهای ناتمام که در تاریکی آن دوران بلعیده شدند، هنگامی که بسیاری از ما ناتوان از اعتراض به پستوهای تبعید درونیمان عقب نشستیم.
وقتی که سال ۱۳۶۳ دانشجوی دانشکدهی هنرهای زیبا دانشگاه تهران شدم، من هم یکی از سلولهای سکوت در آن پیکرهی درهمشکستهای بودم، که خود را به تبعید درونی سپرده بود. در چنین موقعیتی که ذهن طاقت واقعیتهای عینی و ناتوانی خویش از بیان صریح و کنش عاجل را نمیآورد، برای ادراک و بیان رو به استعاره و تمثیل میآورد. دنیای بدیلی میسازد تا زخمخوردگی را نه در هیبت واقعی آن، که در پیکرهای تمثیلی لمس کند. کتابخانهی دانشکده برای من چنین پیکرهای بود؛ قربانی ساکت و خوددرار سرکوب. كتابخانۀ بزرگ و دلبازی كه در قفسههای چوبیاش ردیف به ردیف چندین هزار جلد كتاب پر تصویر قرار داشت. در یک یک آن كتابها اما، تصاویر مجسمه ها و نقاشیها پر از خطوط پهن ماژیك بودند كه بدنهای برهنه، همآغوشی ها، موها و تنهای زنانهی درون تصویر را سیاه كرده بودند.
از همان روزهای اول تحصیل فضای پرسکوت آن كتابخانه مرا به درون خود می کشید. ساعتهای طولانی را به تماشای كتابهای سانسور شده میگذراندم. گاهی حركت آن دست را كه ماژیك روی تصویرها كشیده بود میشد دنبال كرد. چشمهایم میان تصاویر و آن خطوط سیاه و كلفت سردرگم میماندند. آن خط خطیها از جنس كمیتهایها بودند، از جنس نگاه دریدهی خبرچینها و بپاهای اطراف خانهی پدرومادرم که به حضورشان عادت کرده بودم، از جنس تهدیدی که همه جا پشت سر ما میآمد، خطوطی از جنس حكومتی كه خشونتش حتی در خلوت من با كتابها هم رخنه کرده بود. تماشای تصاویری كه در برشهای سیاهی مثله شده بودند، مرا به یاد خودم میانداختند، یادآور فضای خانۀ پدرومادرم بود، یادآور ردپای هجوم، یادآور آن فوج مبهم انسانهایی که حذف شده بودند و در روزمرهی زندگی ما هیچ پلی به آنها نبود. نمیدانم در آن كتابخانه بیشتر به تصاویر نگاه كردهام یا به آن خطوط سیاه و كلفت. انگار كه آن تصاویر و آن خطوط سیاه در همآغوشی یك تجاوز به هم پیوند خورده بودند.
در آن كتابخانه بیشتر از هر جای دیگر به یاد تمامی آن آرزو و آرمانهای بزرگی میافتادم كه تنها چند سال پیش زنده بودند و مرا به تلاش و امید وصل میکردند٬ و حالا پاره پاره شده و بیجان در گوشههای ذهنم افتاده بودند و مرا آزار میدادند. نه من توانسته بودم آنها را نجات بدهم و نه آنها توانسته بودند مرا نجات بدهند. در فضای آن كتابخانه اما دلم برای از دستدادنشان میگرفت، دلم هوای آنها را میكرد. شاید تنها در صداقت و وضوح آن كتابها كه زخمهای سیاهشان را به رخ میكشیدند، بحران را میشد عریان دید و لمس كرد. ما آدمها اما بحران را مخفی میكردیم تا ناتوانی خود از مواجهه با بحران را از یاد ببریم تا خود را به روزمرۀ معوج آن دوران بسپاریم و امتداد زندگی را باور كنیم.
بار آن سالها همچنان بر دوش من است. گاهی خوشبینانه فکر میکنم اگر امروز تلاش کنم، جبران شکست و سکون آن زمان خواهد شد. اما گاهی درکِ سنگینِ از دست دادن و از دست رفتن، این خوشبینی عملگرا را به شعاری فریبنده و سطحی شبیه می کند.
گاهی فکر میکنم از پس آن گردنهی شکست و سکوت، گذشته برای رسیدن به حال مسیری ساخته و در امتداد آن میلِ عمومیای شکل گرفته که من از درک پیوند خود با آن ناتوان میمانم.
چند سال پیش که میخواستم در کتابم کابوس آن روزهای تابستان شصت را روایت کنم، دریافتی را بازگو کردم، که از همان هنگام در خاطرهام حک شده بود: «رشتههای زندگی در ذهن من پاره شده بودند، گذران روزها را درمییافتم اما انگار این گذران دیگر به آیندهای وصل نمیشد. دستی یا شیء نامرئی پیوند من با آینده را بریده بود و من را به تکرار زمان حال سپرده بود. دیگر هیچ تصویری از خودم در آینده نمیدیدم. همهی تصویرهایی که تا آن هنگام برایم تجسم خویش در آینده بودند، یکباره محو و نابود شده بودند.»
اگر در آن آستانهی سرکوب دههی شصت این جملهها بیانگر درکِ منِ نوعی از تنگنای آن دوره بوده است، اما حتی امروز نیز گاه در تحققِ این برداشت گیر میافتم. سالها زندگی و تلاش در این فاصله رخ داده اما انگار آن بریدگی از آینده نیز رشدی موازی و نامرئی داشته. حذفشدگی تا به امروز آمده و سایهی خود را بر تلاش ما برای حضور تحمیل میکند.
چنین ادراکی هم دوباره مرا به لکنت می اندازد. لکنتی برخاسته از درک انزوای خود در زمانهای که در تاریخنگاری و هویتسازی خویش از حقیقت ما فاصله گرفته.
کشمکش بر سر چگونگی روایت تاریخ و تلاش برای حذف بخشی از حافظهی جمعی از روایت های تاریخی، به قصد استحالهای که محصولش هویتی سازوار با نظام حاکم باشد و برای شکلدهی به حافظهی فرهنگی برپایهی قالبهایی مطلوبِ ساختار قدرت، مدتیست که اوج گرفته.
دمودستگاه عریض و طویلی در کار است تا فرهنگ سیاسیای را غالب کند که تنها در چارچوب کلیشههای حکومتی احساس و ادراک کند، تا حافظهی جمعی، گذشته را آنسان به خاطر بسپارد که در گفتمان حاکمان جا میگیرد تا میل جامعه آیندهای تصور نکند، جز در قالب آن طرحی که نظام حاکم میریزد.
در چنین موقعیتی برای دستیابی به درک و کنش صریح به نمادهایی نیاز داریم که حقیقت را در خود فشرده داشته باشند، که عریانی واقعیتشان، تحریف را برنتابد. به مکانهایی که همدست ما باشند تا حافظه را از دستبرد فراموشی و مماشات برهانیم. به جایگاهی که نقطهی اتصال سرکوبِ کشتهگان و کنش دادخواهانهی بازماندگان باشد، به مکانهایی که شاهد عینی حقیقت سرکوب باشند و از ما طلب حقیقتگویی کنند. خاوران چنین مکان و چنین روایتی ست.
بهار امسال از دوست گرانقدری از خانوادههای خاوران خواستم که مرا همراه خود ببرد. سالهاست که هفتهای یکبار به خاوران میرود، با همراه و بیهمراه. میخواستم دنبال قدمهای او را بگیرم، این راه را و آن مکان را از دریچهی تداوم او تجربه کنم. ببینم که چگونه می رود، آنجا چه می کند، در حفظ تداوم خویش چه آیینها و سنتهایی ساخته، یادآوری و استقامتاش چه تصویرهایی دارد؟ چگونه تاریخِ این مکان را بازگو میکند؟ و رگوپی استقامت و سماجت خویش را با چه برداشتها و روایتهایی ساخته؟
«هشت قدم مانده به در
شانزده قدم رو به دیوار
کدام گنجنامه از این رنج خبر خواهد داد؟
ای خاک
کاش میتوانستم نبض تو را بگیرم»*
این شعر روایتگر جغرافیای خاوران است، که دریافت آن تنها با قدمها ممکن میشود. آنجا که سنگها و نامها ممنوعند، آنجا که بوتهها و درختچه ها ریشهکن میشوند، قلوهسنگها و میوههای خشکیدهی کاج که دستی آنها را برهم نهاده تا نشانهای بسازد، لگد میخورند تا پراکنده شوند. آنجا که هیچ نشانهای ماندگار نمیماند، این قدمهای انسان است که جغرافیا میسازد، قدمهای اوست که تداومِ حافظه میسازد تا حقیقت ماندگار شود.
آن واژهی سرکش «نبض» که در شعر آمده تا مرگ و نیستی را نفی کند و تپش زندگی را در این خاک بجوید اینجا ست که معنا مییابد؛ در اتصال قدمها با خاک، در کنش بازماندگان برای بازپسگیری حق حضور آنان که زیر خاک مدفون شدهاند، در حفظ تداوم دگراندیشی زیر ضربههای پیاپی سرکوب.
وقتی آنجا را ترک میکنیم، قدمهای او فاصلهها را دوباره طی کرده اند، نشانهها دوباره سر جایشان گذارده شدهاند، شاخههای گل درون بوته های خار نشستهاند، آشغالها جمع شدهاند، یواشکی آب پاشیده شده و صدای زمزمهی او که هربار به یاد عزیزانش سرود میخواند سکوت را یک بار دیگر شکسته و آنچه سالهاست روایت میکند یک بار دیگر تکرار شده تا یک قدم کوچک جبههی بزرگ سکوت و تحریف را به عقب براند. قدمهای صبور و سمج او تاریخ اعتراض میسازد.
راه بازگشت باز هم از میان شهر میگذرد، از میان تکاپو و تقلای روزمرهی مردم. و در تماشایشان باز هم این پرسش همیشگی در ذهنم پرسه میزند که تاریخ ما را چگونه به حافظه خواهند سپرد؟
* برگرفته از شعر مجید نفیسی