دانشگاه شیکاگو، پنجم اکتبر ۲۰۱۳
نهایت قدردانی خود را از این نامگذاری خجسته ابراز میکنم، به عنوان فرزند دو پیرو راه مصدق، داریوش و پروانه فروهر، که جان خویش را نثار مبارزه برای استقرار آزادی و حاکمیت ملی در ایران کردند. میدانم اگر پدرومادرم بودند چه شادی شیرین و چه رضایت عمیقی در این مناسبت احساس میکردند زیرا که آنها از جمله کسانی بودند که همواره تلاش کردند تا راه و یاد مصدق را زنده و پویا دارند.
اهمیت این نامگذاری آنوقت بیشتر نمایان میشود که بدانیم در ایران، در سرزمین دکتر مصدق هیچ بنایی، هیچ مکان عمومی به نام او وجود ندارد، که بدانیم در ایران سالها بردن نام او حتی ممنوع بوده است و حالا نیز با گذشت اینهمه سال اگر نامی از او در گفتارهای رسمی برده شود یا در نفی یا در تحریف میراث گرانقدر اوست، که بدانیم در سرزمین محبوب دکتر مصدق، ایران، مقبرهی او در اتاقی در تبعیدگاهش در دهکدهای دورافتاده قرار دارد که درش به روی مردم بسته مانده است.
نام محترم مصدق از امروز بر این تالار خواهد ماند. این مناسبت خجسته را به همهمان تبریک میگویم به امید تحقق آرزوهای شریف مصدق برای ایران.
مصدق یک خاطرهی بی مرز
گفتار پرستو فروهر در کنفرانس تداوم میراث دکتر مصدق در نزد آیندگان در روز جمعه، چهارم اکتبر ۲۰۱۳
خانمها و آقایان، گردانندگان محترم این نشست اجازه بدهید که در ابتدا قدردانی صمیمانهی خود را از تمامی کسانی که در برپایی چنین مناسبت فرخندهای سهیم بودهاند ابراز کنم. همچنین سپاسگزار شما هستم که از من دعوت کردید تا در اینجا مهمان شما باشم؛ یادآور جای خالی پدرومادرم و بازگوکنندهی خاطراتی از آن دو که از رهروان صدیق راه مصدق بودند.
اجازه بدهید با قطعه شعری از مادرم آغاز کنم که در دیداری از احمدآباد در سالمرگ مصدق سروده است:
این منم زائر هرسالهی این معبد عشق
این زیارتگه رندان جهان
که صدای حلاج بر سر چوبهی دار
که خروش آرش
رستخیز کاوه
همه در آن جاریست
در همین چند بیت کوتاه عمق شیفتگی آن دو نسبت به مصدق و مقام والایی که در نزد خویش برای او قایل بودند به وضوح به تصویر کشیده شده است. برای ملموس کردن این تصویر شاعرانه در واقعیت روزگار پدرومادرم میخواهم شما را از این راه دور به خانهی آنها ببرم که بر جایجای آن سایهی پروسعت مصدق افتاده است. نزدیک پانزده سال است که پدرومادرم دیگر زنده نیستند، اما حضورشان در این خانه مانده است. در نبود انسانها تاریخ در اشیاء محفوظ میماند، از زبان نوشتارها، تصویرها و مکانها میتوان تاریخ را بازخوانی کرد و شاید اندکی از حالوهوای گذشته را بازیافت.
خانهی ما در خیابان هدایت، در محلهای قدیمی نزدیک میدان بهارستان قرار دارد. محلهای كه خاستگاه بسیاری از تحركات سیاسی تاریخ معاصر ایران و انباشته از خاطرات دوران نهضت ملی به رهبری مصدق است. زندگی در این محله با منش سیاسی پدرومادرم سازگار بود که همواره سعی میکردند با حضور خود نشانهای از تداوم این مبارزه بسازند.
در سالهای کودکی هر بار كه با پدر یا مادرم از میدان بهارستان میگذشتم سردر مجلس شورایملی را با آن شیرهای سنگیاش، نشانم میدادند و در چند جملۀ ساده برایم از جنبش مشروطیت و نهضت ملی شدن صنعت نفت و دوران حكومت مصدق میگفتند. پدرم به ضلع غربی میدان اشاره میكرد و میگفت كه آنجا قرارگاه “حزب”(حزب ملت ایران) بوده كه در روز ۲۸ مرداد به تسخیر كودتاچیان درآمده٬ که دیگر حتی نشانی از ساختمانش هم نمانده بود. همانطور كه ایستاده بود بازویش را به اینسو و آنسو می کشید٬ با دستش به جهتهای گوناگون این میدان اشاره میكرد و از محلها و واقعههایی میگفت كه دیگر تنها خاطرهشان باقی بود: از قیام سی تیر، از سالگرد پرشکوه آن در این میدان، از سخنرانی مصدق در میان مردم، از انجمن ادبی آناهیتا٬ كه مادرم عضو آن بود و شعرهای میهنیاش را در گردهماییها برای جمع میخواند و پدرم برای تماشای او به آنجا میرفت، از ستونهای سنگی كه جا به جا در گوشههای میدان قرار داشتند و پدرم در سالهای حكومت دكتر مصدق برای سخنرانی بالای آنها میرفت و صبح زود روز ۲۸ مرداد کودتاچیان او را از روی یكی از آنها پایین كشیدند و زیر ضربههای خود به سختی مجروحش کردند. او میگفت و میدان پر میشد از خاطرههای محو٬ و درك گنگی از تاریخ.
زندگی در این محله برای پدرومادرم نشانهای بود از حفظ پیوندشان با خاستگاه سیاسیشان در نهضت ملی به رهبری مصدق. برای اهالی و کسبهی قدیمی این محله دیدن پدرم یادآور آن تاریخ محترم بود. در آذرماه ۱۳۷۷ که پیکرهای بیجان پدرومادرم در این محله با حضور گستردهی مردم تشییع شد، انگار همه میدانستند که علیرغم قلدریها و ممانعت ماموران انتظامی بایستی تابوتهای آنان را تا میدان بهارستان ببرند تا بدرقهشان در آنجا پایان یابد که حیات سیاسیشان آغاز شده بود. همه میدانستند که باید از نام مصدق شعار اعتراض به قتل آن دو بسازند.
چند روز پس از خاكسپاری پدرومادرم یكی از دوستان قدیمی آنها بستۀ كوچكی را برایم آورد. در ایوان خانه ایستاده بود، بسته را با احترامی روی دو دستش گرفته و اشك در چشمهایش نشسته بود. بی آنكه حرفی بزند آن بسته را در دستهای من گذاشت. كاغذ قهوهای دور بسته را كه باز كردم درونش پاكتی بود كه رویش این یادداشت به تاریخ تیرماه ۱۳۶۱ به خط پدرم گیره شده بود:
«هممیهن،
نامههای درون این كیف گرامیترین چیزها در زندگی من و همسرم میباشد كه مادرم تا هنگام مرگ از آنها نگهداری میكرد. اكنون این كیف را به دوستی میسپارم. اگر گم شد و به هر شكل تو آن را یافتی، مبادا نامهها را از میان ببری، خواهشم این ست كه آنها را نگهداری و در نخستین فرصت به من یا همسرم و چنانچه زنده یا در دسترس نبودیم به دختر یا پسرم برسانی.»
در این گرامیترین بسته، نامههای دکتر مصدق به پدرومادرم را پیدا كردم. روی كاغذهای شیری رنگ خط محترم و قدیمی دكتر مصدق نقش بسته بود و بالای هر نامه كنار تاریخ نوشته بود احمدآباد. در یكی از این نامهها او در تبریك ازدواج پدرومادرم به آنها نوشته است: «خداوند نجار نیست اما در و تخته را خوب به هم جور میكند.» چشمهایم روی این جمله كه بارها به نقل از این نامۀ مصدق از زبان مادرم شنیده بودم میخكوب شده بودند و پر از گریه میشدند. در گنجینۀ احساسات انسانی جایی هست كه میان افسوس و غرور فاصلهای نیست. من آنجا ایستاده بودم، سنگینی نامههای مصدق در دستانم و ذهنم انباشته از خاطرههای تلخ و شیرین سرنوشت پدرومادرم میشد٬ كه آنچنان به هم جور شدند كه حتی مرگ از هم جدایشان نكرد.
کپی نامهنگاریهای میان دکتر مصدق و پدرومادرم را در اتاق پذیرایی خانه در قابهای کوچک چوبی به دیوار زدهام. در یکی از این نامهها در آخرین سال حیات دکتر مصدق مادرم در شادباش نوروزی برای او نوشته است:
«من و دخترم به هنگام سال تحویل عکس شما را دیدیم و آنرا با اشتیاق بوسیدیم. داریوش هم شک ندارم که در آن ساعت برای سلامتی و پیروزی شما دعا کرده ولی در زندان در وضعی نیست که بتواند حتی کلامی برای شما بنویسد. … از سالی که گذشت و همه جا پلیس کوشید تا استقامتها را درهمشکند و هربار از گوشهای صدایی برخاست، خاموش شد، سخنی ندارم تا بگویم ولی برای سالی که آغاز میشود دلم سرشار از امید به آینده است. میدانم بسیارند کسانی که چون من استوارند بر آنکه این راه را ادامه دهند و از پای ننشینند و وجود نازنین شما نیروبخش و راهنمای آنهاست.»
در قاب دیگری نامهای از پدرم جای دارد که در دوازدهم آبانماه همان سال پس از آزادی از زندان نوشته است:
«جناب آقای دکتر محمد مصدق
هرچه زمان میگذرد و فرازونشیبهای تازهای را پشت سر میگذارم سپاس بیشتری نسبت به شما که راه راستین زندگی را به من آموختهاید احساس می کنم. و با چنین احساسی است که در آغاز کوششهای آیندهام بار دیگر آمادگی خود را برای انجام فرمانهای آن پیشوای ملی بازگو می کنم. با آنکه ملت ایران روزهای تیرهای را میگذراند و آزادیخواهان این سرزمین دچار پراکندگی و سردرگمی گشتهاند امید است که با گردآمدن بازمانده نیروهای ملی و بهره برداری از آموزشهای خردمندانه آن رهبر بزرگ بتوان گام های پرارزشی در راه آزادی و آبادی ایران دیرینه سال برداشت.»
به دیوار اتاق در کنار ردیف طولانی این نامهها تصویر سیاه و سفیدی از دکتر مصدق با امضای خودش آویخته، که نگاهش را به بیننده دوخته است. نگاهی که برای من بسیار آشناست. وقتی سالهای کودکی و نوجوانیام را به یاد میآورم انگار زندگی در خانهی ما همیشه زیر این نگاه نافذ مصدق گذشته است، که از درون قاب عکسها نظارهگر بود. هربار که مأمورانی برای بازداشت پدرم میآمدند، خانه را تفتیش میکردند و در کنار کتابها و کاغذهای ممنوعه عکسهای دکتر مصدق را نیز از دیوارها و قفسه های کتابخانه پایین میکشیدند و به همراه پدرم میبردند. پدر چند ماهی و گاه چند سالی در بازداشت میماند و مادرم با همان سماجتی که ویژگی او بود تنها چند روز بعد تمام قابهای خالی را با عکسهای دیگری از دکتر مصدق پر میکرد. انگار حضور این عکسها نمادی از هویت سیاسی او بودند که به جد سعی در حفظش داشت.
سال ۱۳۵۶ که تلاشهای مبارزاتی در خانه ما اوج میگرفت نخستین نشست سیاسی بزرگی که پدرومادرم و همرزمانشان در این خانه برپا کردند، شب شعری بود در بزرگداشت زادروز مصدق.
مدتی بعد و در روزهای اوجگیری انقلاب یکی از دوستان نقاش پدرومادرم تابلوی بزرگی از نیمتنهی مصدق بر پسزمینهی پرچم سه رنگ ایران به آنها هدیه داد که باابهت روی پیشخوان بخاری دیواری در اتاق پذیرایی جای گرفت و هنوز هم همانجاست. مصدق در این تصویر شبیه فرماندهی پرقدرتی ست كه در بلندی ایستاده و میدان نبرد را نظاره میكند. انگار آن افسوسی كه من همیشه در چشمهای او میدیدم از نگاه نافذش محو شده است. در این تصویر سیر تاریخ جریان دیگری یافته و مصدق از قلۀ پیروزی با اطمینان به افق مینگرد. انگار نگاه او امید پدرومادرم در آن سال انقلاب را بازتاب می دهد. امیدی که چه زود زیر ضربه های استبداد نوین به خون نشست.
چهار سال بعد وقتی در سال ۱۳۶۱ پدرم در پی بیش از یکسال زندگی مخفیانه بازداشت شد مأموران تفتیش به خانهی ما ریختند و این بار نیز هر آنچه را که نشان ناسازواری با نظام حاکم داشت، ضبط کردند. وقتی میخواستند آن تصویر بزرگ دكتر مصدق را از روی پیشخوان بخاری اتاق پذیرایی پایین بیاورند، مادرم جلوی آن عكس ایستاد، بازوانش را گشود تا حایل آن تصویر کند و با صدای بلند و محکمی گفت: «تا من زنده هستم دیگر كسی تصویر مصدق را از دیوار خانهام پایین نمیكشد»، او آنقدر پایداری کرد که مأموران تسلیم عزم او شدند و تصویر مصدق را بر خانهی ما بخشیدند. تا چند سال بعد چشمهای مصدق شاهد به مسلخ رفتن پیروان مؤمنش در این خانه شوند.
پس از قتل پدرومادرم به مرور تصویرهای بیشماری از آن دو را به دیوارهای این خانه زدهام. یکی از این تصویرها پدرم را نشان میدهد در سیام تیرماه ۱۳۵۸ در بحبوحهی آن روزهای پر تلاش. او در ابنبابویه در کنار ردیف مزار بازسازی شدهی شهدای سی تیر ایستاده است٬ كه در طی سالهای حكومت شاه حتی از داشتن نام بر روی سنگ قبرهای شکستهشان محروم مانده بودند. در بهار سال ۱۳۵۸ كمیتهای برای بازسازی مزار این شهدا تشكیل شد. یكی از همراهان سیاسی پدرومادرم٬ كه استاد مجسمهسازی در یكی از دانشکدههای هنری تهران بود، سنگ یادبودی ساخته بود برای مصدق، كه پیش از مرگ وصیت كرده بود در كنار شهدای سی تیر به خاك سپرده شود ولی با مخالفت شدید شاه امکان تحقق نیافته بود. آن سنگ یادبود كه در این عکس از دور پیداست چند روز پیش از مراسم در پایین مزار شهدای سی تیر نصب شد. تخته سنگ تیره و یكپارچهای بود به ارتفاع بیش از پنج متر كه یك طرف آن صیقل خورده و تخت بود و روی آن با حروف درشت و به رنگ سیاه حك شده بود: مصدق. انگار تختهسنگ در ابدیت خاموشی ایستاده بود، و دنیای اطرافش را به تعمق و تواضع وامیداشت.
تنها چند روز پس از آن بزرگداشت، تختهسنگ در هجوم شبانهای سرنگون شد، از نیمه شكست و نام مصدق میان زمین و سنگ محبوس ماند. هنوز هم این سنگ شكسته پایین مزار شهدای سی تیر به زمین افتاده و برای آنان كه سرگذشتش را میدانند یادمانی از مصدق است. چند هفتهی پیش دوست هنرمندی برایم تصویری فرستاد از این سنگ باژگون که بیانگر مرثیهای بر سرگذشت آن است.* امسال که برای سالگرد قتل پدرومادرم به خانهشان بروم این تصویر را با خود خواهم برد تا کنار آن عکس پدرم به دیوار بزنم. تا نشانی باشد از تمامی تلاشهایی که به سختی انجام شد اما به غارت رفت و به ثمر ننشست.
تصویر دیگری در این اتاق مادرم را نشان میدهد که در چارچوب در ساختمان احمدآباد بالای پلهها ایستاده و سخنرانی میکند. این عکس در مراسم زادروز مصدق در سال ۱۳۷۴ گرفته شده. او به تفصیل به بازخوانی تلاش ایرانیان برای دستیابی به حق حاکمیت ملی و نقش یگانه مصدق در این راستا پرداخته و در پایان گفته است: «برای گشودن فضای بسته سیاسی دو شرط لازم است، یک رهبری سازش ناپذیر و پرقدرت که بتواند از عهدهی پیکاری پیچیده و پرفرازونشیب و حساس برآید و دیگر استراتژی پیشبینی شده و روشن. باید سازمان های سیاسی در ضرورت یک فرایند سنجیده همداستان گردند و به هم اعتماد کنند. وجوه اشتراک دیدگاهها را نباید دستکم گرفت، باید آنها را بازشناخت و بر بعدهایی که دارد پافشرد و با مدارای فرهنگی و سیاسی به بحث و گفتگو نشست و از برخورد آرا سود جست. باید به ایران اندیشید که زمانه سخت هراسناک، حساس و درگذر است. گذار از این دوران پرخطر بار دیگر همبستگی همگانی را به گونه ی ضرورتی تاریخی جلوی روی ما قرار میدهد. باشد که رهنمودهای مصدق بزرگ و سایهی فرهمند آن همیشه پیشوای ملت، آن ملت گرای آگاه که رگ، رگش برای ایران میتپید بار دیگر زمینهساز یگانگی گردد و همهی ما را زیر یک شعار فراگیر و کارساز که جز طلب مردمسالاری نیست، گردآورد.»
برگزاری آیینهایی در پیوند با مناسبتهای تاریخی ملی از جمله بزرگداشت مصدق در زادروز و سالمرگش از جمله تلاشهای پیگیر پدرومادرم بود که در حفظ و رشد هسته های دگراندیشی در جامعهی استبدادزدهی ما نقش شایانی داشته است. در همان خانه گزارش چنین آیینهایی نوشته و تایپ میشد و در حد امکان محدود آن دوران تکثیر و پخش میگردید. در گزارش اولین گردهمآیی در احمدآباد که دو روز پس از چهاردهم اسفند ۱۳۶۵ منتشر کردهاند آمده است:
«يادواره درگذشت مصدق بزرگ
به دنبال دو ماه تلاش برای زدودن گرد ویرانیها و پیشگیری از دنباله یافتن غارتها و تجاوزها و سامان نسبی دادن به باغ و ساختمان قلعه احمدآباد، سرانجام در روز پنجشنبه چهاردهم اسفندماه که برابر با بیستمین سالگرد درگذشت مصدق بزرگ بود، در بستهماندهی آن به روی مردم بیداردل گشوده شد. از بامداد زود آرمانخواهانی که برای پاکسازی قلعه احمدآباد هفتهها کوشش کرده بودند با چهرهی گشاده آماده پذیرایی پیروان پیشوای به جاودان پیوسته ملت بودند. … آسمان برخلاف روزهای پیشتر آفتابی بود و هوا گرمی دلچسبی داشت و هرچند در سواد روستای احمدآباد، راهبندی و بازدید بدنی و خواستن برگه شناسایی(از سوی ماموران امنیتی) پرسش برانگیز و ناخوشایند بود ولی به تدریج ساختمان قلعه و فضای جلوی ساختمان انباشته از جمعیت شد.»
طولانی شد اما اجازه بدهید در پایان چند سطری از یک نوشتار پدرم در رثای مصدق را نقل کنم، که سالها ست زیر شیشهی میزش در آن خانه جای دارد:
«به اعتقاد من که هنوز و همچنان سرباز کوچکی در سپاه مصدقم، مصدق صدای رسای تاریخ بود، تاریخ درد، تاریخ فشار، تاریخ سوگ. مصدق فشرده خواستهای یک ملت و چکیده آرزوهای سرکوفتهی ملتهای ستمدیده بود. … مصدق فریادی بود از ژرفای تاریخ و در پیوند با همهی تاریخ. مصدق صخرهی غولپیکری بود که تکیه بر خاک میهن داشت و زیرساخت استواری بود برای هر جنبشی که پس از او پدید آمد. بسیاری از جنبشهای بزرگ استقلالطلبانه ملتهای زیر سلطه ی استعمار بر گردههای پیرمرد جواناندیشی چون او پیریزی شده است. مصدق سنگ فرسایش ناپذیر بنای تاریخ است و حلقهای ستبر در زنجیر پیکارهای رهایبخش ملتهای جهان. …
مصدق یک خاطرهی بیمرز است برای ملتی که همیشه بخش بزرگی از نیروی درهم کوبنده و سازنده ی خویش را از خاطرههای عاطفی و تاریخی کسب می کند.»
*
عکس از باربد گلشیری