تهران، مرداد ۱۳۹۴
اگر در خانوادهای مصدقی بزرگ شده باشی سنگینی و تلخی روزهای آخر مرداد و بختک آن کودتا، که انگار روی سرگذشت «ما» افتاده بود، تا همه چیز را آنگونه کند که نباید میشد، تجربه کردهای. از همان سالهای کودکی این واژهی غریب را میشناسی و عصبیتی که همراه آن فضا را میانباشت، لمس کردهای. انگار که در این واژه همهی پلیدیها و زشتیها حلول میکرد. وقتی به زبان میآمد همراه خودش انقباض فَک میآورد و پشتبندش حرفهایی بود پر از خشم و درد و بغض، از افسوسی که از نگاه پدر و مادر انگار بیرون میریخت، و روی دل آدم مینشست تا در حافظه حک شود
واژهی کودتا سکوت سنگینی با خود داشت که زیر پوست آن زخم شکستی عمیق زُق میزد.
حالا که تلاش میکنم به یاد بیاورم انگار این واژه تنها زمزمهی داغدار شعرها را دنبال خود میکشد؛
«ما راویان قصههای رفتهبربادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنمیگیرد سکههامان را
گویی از شاهیست بیگانه یا ز میری دودمانش منقرض گشته …»
واژهی کودتا عصیان فروخوردهای با خود داشت که در این روزهای آخر مرداد نفس خانه را میگرفت.
امسال که در این روزها به تهران آمدهام و ساکن آن خانه شدهام قصد کردم روایتی بنویسم از گذشته و امروز. از آنچه بر پدرم در روز کودتا رفته است، در میدان بهارستان، و آنچه امروز در این میدان و در مکان آن واقعه میتوان به چشم دید. از واقعیت دیروز که از تصویر امروز یا محو شده است و یا در مفلوکی یک خرابه به حال خود رها مانده است. آنچه میخوانید روایت تاریخ است از زبان پدرم و روایت الکنشدگی مکانی که از بازگویی آن تاریخ، که روزگاری در آن واقع شده، بازمانده است.
این روزها که در جستجوی ردپای روایت پدرم در این میدان پرسه میزنم، در جستجوی مکانهایی که او بازمیگویدشان، از پیادهروها و کنار مغازههایی که حالا جنسهای بنجل و خوشخطوخال میفروشند، میگذرم، تنها آنجا که کهنهگی و خرابی ریشه دوانده، نگاهم تکهای مییابد از آن روایت. گاه حتی خرابهای نیز باقی نمانده تا دریچهای به گذشته شود. از خودم میپرسم اگر این مکانهای تاریخ ما، آن ما که سرکوب شده و روایتش در شعبدهی تحریفِ صاحبان قدرت گرفتار مانده، اینگونه محو شوند، چگونه تعلق خود به این جغرافیا و تاریخ را باز خواهیم خوانیم؟
در آن روز کودتا پدرم بیستوچهار ساله بود. دبیر حزب نوپایی که کمتر از دوسال عمر داشت و به شدت هوادار مصدق بود. وابستگان این حزب نیز اغلب جوانانی بودند کموبیش بیست ساله. اندک عکسهای پدرم از دوران زمامداری مصدق، او را در میدان بهارستان نشان میدهد، سرشار از شروشور جوانی، در میانهی معرکهی آن دوران. قرارگاه آن حزب جوان هم در همین میدان بوده است. مدتی در پاساژ آشتیانی در کوچه نظامیه که از جنوب غربی میدان رو به جنوب کشیده شده و بعد در ساختمانی با معماری سنتی در میان حیاطی بزرگ در انتهای جنوبی خیابان صفیعلیشاه و مشرف به ضلع شمال غربی میدان بهارستان.
حالا از آن قرارگاه، از آن ساختمان قدیمی که در روز کودتا در آتش سوخت و مخروبه شد محوطهای مانده که دورادورش دیوار کوتاهی کشیده، و پشت نردههایی که روی دیوار سوار شدهاند یا ایرانیتهای سیمانی نصب شده یا چهلتکهای از مصالح جورواجور که بیهیچ روزنی فضای درون را از چشم بیرون محفوظ میدارند. گویا مدتی پارکینگ بوده و حالا تعمیرگاه ماشینهای وزارت ارشاد است و مثل هر مکانی که پسوند دولتی به آن چسبیده کنجکاوی و عکسبرداری آنجا ممنوع است. مکانی که با هیچ تخیلی نمیتوان به دنیای آن حزب جوان وصلاش کرد.
پدرم سرگذشت خود در روز کودتا را اینگونه روایت کرده*:
«بهویژه پس از شکست توطئهی نهم اسفند بر علیه مصدق، چهار حزب هوادار حکومت ملی (حزب ایران، حزب زحمتکشان ملت ایران-نیروی سوم، حزب ملت ایران و جمعیت مردم ایران) به همراه هیأت علمیه تهران، فراکسیون نهضت ملی و جامعهی بازرگانان و پیشهوران بازار تهران نشستهای مشترک و پیوستهای داشتند. شب کودتا(۲۵ مرداد) این جمعیت ها و حزبهای چهارگانه کمتر در جریان قرارگرفتند. اما صبح که خبردار شدند برای عصر روز بیستوپنجم میتینگ بزرگی به پشتیبانی از دولت مصدق در میدان بهارستان ترتیب دادند که چند تن از نمایندگان فراکسیون نهضت ملی و یک تن از وزیران مصدق سخنرانیهای تندی کردند و مانند همیشه برقراری نظم گردهمآیی با حزب ملت ایرانیها بود. آن روز نخستین بار بود که تودهایها هم به میدان بهارستان آمدند. در طی آن روزها همه در عین ابراز نفرت زیاد از کردار شاه روی پشتیبانی از مصدق و رفراندوم انجامشده تأکید داشتند، تا بعد که روشن شد کودتای دیگری در راه است.
در روزهای ۲۶ و ۲۷ مرداد سازمانهای وابسته به حزب توده در شهر خیلی پرهیجان کار و قدرتنمایی میکردند و خواستار جمهوری دموکراتیک بودند ولی چون دکتر مصدق دراینباره نظری نداده بود حزبهای ملی از این نظریه چیزی به میان نیاوردند. درگیریهایی هم بین آنها و حزب توده شد. از جمله در شام بیستوهفتم (۲۶ مرداد) حزب توده به قرارگاه حزب ملت ایران حمله کرد و خیلی ویرانی در آنجا پدید آورد. عصر روز بیستوهفتم دکتر مصدق دستور جلوگیری از تظاهرات در شهر را داد که شامگاه عدهای از نیروهای نظامی در شهر مستقر شدند و شعارهایی از زبانشان شنیده شد در حمایت از شاه.
در روز بیستوهشتم، بامداد زود، به دلیل رویدادهای قبلی دکتر مصدق پیغام داده بود و من به خانهی ایشان رفتم. برای دومین بار پیشنهاد دادم جنگافزار به مردم داده شود. پیشنهاد نخست پس از قتل تیمسار افشارطوس (رئیس شهربانی دولت مصدق که آخر فروردین ۱۳۳۲ ربوده و کشته شد) از سوی همهی سران آن حزبهای چهارگانه و نمایندگان بازار داده شده بود. دکتر مصدق موافق نبود و گفته بود این نشان بیاعتمادی به ارتش و دیگر نیروهای نظامی خواهد بود، که نباید القاء شود. این بار هم پاسخشان همان بود. در آن دیدار چون میدانستند که من و دوستانم از حملهی تودهایها بهشدت خشمگین هستیم تأکید کردند که چون دستور دادهام هر تظاهری را پراکنده کنند حزب ملت ایرانیها بیرون نیایید. روز قبل هم یک درگیری بین وابستگان حزب توده و حزب ملت ایران در میدان راهآهن شده بود که از دوسو کسانی بازداشت شده بودند، و برای آن چند تن از دوستان ما بلافاصله حکم تبعید صادر شده بود. وقتی از پیش دکتر مصدق بیرون آمدم دیدم که فرماندار نظامی وقت، سرهنگ اشرفی و سرتیپ مدبر رئیس شهربانی در انتظار دیدار با رئیس دولت هستند و به آنها در مورد حکم تبعید دوستانم اعتراض کردم. آنها ضمن اینکه حق را به جانب من میدادند، گفتند چون تا به روال عادی کمیسیون امنیت تشکیل شود و حکم لغو شود مدتی طول خواهد کشید، شما زودتر مراجعه کنید تا صورتجلسهای تنظیم کنیم که به امضای همهی عضوهای کمیسیون امنیت برسد و حکم لغو شود. من ابتدا به حزب برگشتم و دستور دکتر مصدق را به دوستانم ابلاغ کردم. حدود هشتونیم و نه صبح بود. تعداد زیادی هم، به گمان خودشان برای تلافی حملهی روز پیش، در حزب اجتماع کرده بودند. برای آنها سخنرانی کردم و خواستم که پراکنده شوند و حزب هم تا حدی خلوت شد. بعد به شهربانی رفتم تا آن صورتجلسه تهیه شود. در اتاق رئیس شهربانی بودم که به او تلفنی شد که عدهای در خیابانها به شعاردهی و تظاهر و آشوب پرداختهاند و از جمله به حزب ما حمله کردهاند. بلافاصله آمدم بیرون. در خیابان فردوسی اوضاع کمی غیرعادی بود. سوار تاکسی شدم، به میدان بهارستان که رسیدم دیدم از ساختمان حزب آتش زبانه میکشد. در نبود من به حزب حمله شده بود. بعدها فهمیدم کسانی که آنجا بودند دفاع کردهاند ولی بعد که نیروهای پلیس به حمایت آشوبگران آمدهاند بعضی زخمی شده و بعضی ناچار از روی دیوارهای همسایه و دبیرستان شاهدخت آنجا را ترک کردهاند. حتی یک تن کشته شده بود. حزب را هم غارت کرده بودند و آتش زده بودند. آن هنگام گرداگرد میدان بهارستان ستونهای سنگی بود که وسطاش با نرده جدا میشد. به میدان که رسیدم مثل همیشه در چنین موقعهایی رفتم بالای یکی از این ستونها که جلوی دفتر روزنامهی کشور در همان ضلع شمال غربی میدان بود. امید داشتم که مردم جمع خواهند شد، چون در موردهای مشابه، مانند سی تیر و نهم اسفند و دیگر تظاهرات، فوری هم حزبیها دورم جمع میشدند و هم ساکنان و پیشهورانی که در میدان بهارستان و آغاز خیابانهایی که از آن جدا میشود، بودند. اما جز چند نفری از حزبیها که از ابتدا در کنارم بودند، کسی نیامد. شروع کرده بودم به صحبت که در این بین از کوچهی نظامیه، که دفتر روزنامهی باختر امروز در آن قرار داشت، که صاحبامتیاز آن دکتر حسین فاطمی بود و در نهضت ملی و دوران زمامداری مصدق نقش برجستهای داشت، عدهای پنجاه شصت نفره پلیس باتومبهدست برگشتند رو به میدان بهارستان. من همانجا بالای ستون ایستادم. اما چند تنی که پای ستون گرد آمده بودند عقب رفتند. شاید آنها از تجربهی حمله به حزب میدانستند که پاسبانها به اوباش پیوستهاند. من اما امید داشتم که پلیسها با شناختن من کاری با من نخواهند داشت، چون گمان میکردم که پلیس دولت ملی هستند. ستوان یکی جلوی آنها بود که وقتی به من رسید با یک دشنام گفت: خودشه. پای من را گرفتند و من را پایین کشیدند و با باتوم شروع به زدن کردند. تنها زرنگی که اینجا کردم این بود که در حین افتادن گریبان افسر فرمانده را گرفتم و سرم را کنار سر او گذاشتم. در نتیجه هر ضربهای که پاسبانها به سر من میزدند مقداری هم به او میخورد. او هی فریاد میزد: نزنید، نزنید، من را میزنید. دوستانم هم که عقب رفته بودند از جلوی حزب ویران شده، که در آغاز خیابان صفی علیشاه بود، سنگ و آجری که از درگیری با اوباش به زمین ریخته بود را برمیداشتند و به سوی پاسبانها پرتاب میکردند. در نتیجه فرصت کوتاهی پدید آمد که من، البته سرم به شدت زخمی شده بود و صورت و بدنم خونآلود، توانستم به سمت دوستانم بروم. و بعد یک دوچرخهسوار، که سالها بعد فهمیدم نامش مالک هست، من را ترکش نشاند و رو به شمال در خیابان صفیعلیشاه حرکت کرد. در آغاز خیابان خانقاه یک تاکسی پیدا کردند و میخواستند من را به بیمارستان ببرند. با اینکه خون زیادی از من میرفت گفتم نه ببریدم به فرماندار نظامی. میخواستم خبر بدهم که برخلاف آنچه گفته شده، آشوبگرها تنها نیروهای اوباش نیستند و همراهشان پلیس هم هست. حدود ساعت ده، دهونیم بود. با همان وضع به اتاق فرماندار نظامی، سرهنگ اشرفی رفتم، که شماری افسر هم گرداگردش بودند. من را که دید خیلی ناراحت شد. گفت چه کنم هرچه نیرو میفرستم، میپیوندد به اوباش. گفتم باید جدی بگیرید چون اگر در آغاز هم یک آشوبی به دست یک مشت بیسروپا بوده اکنون کسانی از شهربانی و ارتش از آنها پشتیبانی می کنند. همانجا شنیدم که حزب ایران هم که در آغاز خیابان ظهیرالاسلام بود و حزب نیروی سوم که در دروازه دولت بود، مورد هجوم و غارت قرار گرفتهاند. سرهنگ اشرفی با اصرار افسری را مأمور کرد که با جیپ خودش من را به بیمارستان برساند. یک کامیون سرباز هم دنبال آن جیپ فرستادند. میخواستند من را به بیمارستان سینا ببرند که نزدیک مرکز فرماندار نظامی و ساختمان شهربانی بود. گفتم نه، به بیمارستان نجمیه ببرید، که به نام مادر مصدق ساخته شده بود و وقف بود و تولیت آن را مصدق برعهده داشت. آنجا من را به اتاق عمل بردند و دختر بزرگ دکتر مصدق که مدیر بیمارستان بود آمد بالای سرم. سرم را پانسمان کردند، اما آنقدر آسیب دیده بود که آگراف، از این بخیههای فلزی که آن هنگام میزدند، کارساز نبود. برایاینکه به هر طرف که میزدند سمت دیگرش پاره میشد. به تدریج تب هم کرده بودم و ناچار من را آنجا نگه داشتند. سروصدا که از بیرون میآمد من با خشنودی فکر میکردم که مردم آمدهاند به دفاع از حکومت ملی.»
مادربزرگم که آن روز سراسیمه خود را به بیمارستان رسانده بود میگفت پدرم ساعتها تب شدیدی کرده بود، گاهی از هوش میرفت و گاهی هذیان میگفت و در تب با کودتاچیان زدوخورد میکرد. بعدازظهر آن روز که کودتاچیان رادیو را تسخیر کردند، میراشرافی که بلندگوی آنان بود، خبر کشته شدن او را داده بود و گفته بود که جنازهاش در شهر افتاده است.
دم غروب، شاید هنگامی که دیگر خانهی مصدق به تصرف کودتاچیها درآمده بود، پدرم درون اتوموبیلی به همراه چند تن از در کوچکی که برای بردن پیکر مردهها استفاده میشد، بیمارستان را ترک کرد و به خانهی یکی از بستگانش در خیابان فروردین رفت. او در دیماه آن سال پس از ماهها زندگی مخفیانه و مبارزه با دولت کودتا سرانجام بازداشت شد.
در پایان آن روایت پدرم میگوید: «اگر در نخستین ضربه از پا درنیامده بودم و بعد هم با تلقین و توصیههای گرداگردیهایم در بستر نمانده بودم و با همان حالت زخمخورده سر پا ایستاده بودم، در شام بیستوهشت مرداد یا خیلی از صحنهها را برگردانده بودم یا کشته شده بودم.»
از همین جملهی او پیداست که آن کودتا چه بار طاقتفرسایی از شکست بر شانهها و ذهنها تحمیل کرد.
حالا در میدان بهارستان ساختمان کلانتری همانجاست که در آن روزهای کودتا بوده است. آن روزها بوده کلانتری دو یا نه حالا شده صدونه. لابد در آن روز کودتا هم گروهی از باتومبهدستها که به هواداران مصدق هجوم بردهاند از همین ساختمان بیرون آمدهاند. اگر در این میدان خط تداومی بتوان یافت در همین بناهاییست که جایگاه قدرت حاکم بودهاند، در آن نظام پس از کودتا و در این نظام پس از انقلاب نافرجام؛ در کلانتری و در ساختمان مجلس که در امتداد ضلع شرقی میدان کشیده شده. در کنار آن بنای قدیمی مجلس، که وقاری خاموش دارد، حالا ساختمان عظیمالجثهای ساختهاند از خروارها تیرآهن و بتون و سنگ که شباهت غریبی به اهرام ثلاثهی فرعونها دارد. بنایی بیروزن و دژمانند که معماری آن ضد مفهوم شفافیت و نزدیکیست، و از دور و نزدیک چنان قدرت مخوفی از آن ساطع میشود که انسان خود را در برابر آن کوچک و ضعیف مییابد.
در غرب کلانتری ساختمان بزرگی در امتداد پیادهرو کشیده شده که پیداست روزگاری جلوهای داشته است. بالکنهای سنگی آن مشرف به میداناند و هرههای کلفت و خوشفرم آن جابهجا ترک خوردهاند و پوست انداختهاند. اینجا در آن سالهای پیش از کودتا دفتر روزنامهی کشور بوده است. همانجا که در گردهمآییهایی که به هواداری از مصدق در این میدان برپا میشده سخنرانان از روی بالکن آن با مردم حرف میزدهاند. عصر روز بیستوپنجم مرداد و پس از شکست کودتای نخست، که جماعت بیشماری در هواداری از مصدق در این میدان گردآمدند هم سخنرانها از بالای همین بالکن برای مردم حرف زدهاند؛ پرشور و خشمگین و پر از یقین پیروزی … که دیری نپایید.
حالا از آن ستونهای سنگی که پدرم روی یکی از آنها رفته بود تا مردم را به هواداری مصدق بسیج کند هیچ نشانهای باقی نمانده است. وسط میدان حوضهایی ساختهاند که فوارههایشان به راه است و گرمای سوزان مرداد را آبپاشی میکنند. در حاشیهشان دیوارههای کوتاه آجری کشیدهاند که مجال نشستن زیر سایهی اندک درختهای میدان را به رهگذران میدهند. آن سوی میدان، مشرف به همان تعمیرگاه دولتی و دلگیر که پیش از کودتا قرارگاه حزب ملت ایران بوده، سر نبش بنبستی مغازهی کوچکی هست که هربار رفتم کرکرهی کهنهاش پایین بود. اینجا در آن روزگار یک سلمانی بوده که شاید گاهی موهای پدرم را هم اصلاح میکرده. تابلوی قدیمی آن هنوز بر کنج دیوار مانده و راوی روزگاری سپری شده است.
نبش بنبست دیبا در ابتدای خیابان صفیعلیشاه
و من از خود میپرسم آیا روایت پدرم در حافظهی این مکان جایی دارد؟ و آنچه را در این میدان بر آن جوان بیستوچهارساله که خود را تا پایان عمر «سرباز کوچکی در سپاه مصدق بزرگ» مینامید، رفته است، به یاد کسی میآورد؟ آیا اینجا سنگینی آن واژهی پلید کودتا برای کسی ملموس میشود؟
پرستو فروهر
*برگرفته از دو گفتگوی داریوش فروهر که کمی ویراستاری شده است: گفتگو با مهران ادیب در پاییز ۱۳۷۴ در آلمان و گفتگو با سازمان اسناد ملی ایران در پاییز ۱۳۷۶ در تهران.
***
۱- نمای بیرونی پاساژ آشتیانی در اول کوچه نظامیه در جنوب غربی میدان بهارستان:
۲- نمای داخلی پاساژ آشتیانی در اول کوچه نظامیه در جنوب غربی میدان بهارستان:
۳ و ۴- نمای ساختمان و بالکنی در ضلع شمال غربی میدان بهارستان که در دوران زمامداری مصدق دفتر روزنامه کشور بوده است:
۵ و ۶- نمای تعمیرگاه در ابتدای خیابان صفیعلیشاه که در دوران زمامداری مصدق قرارگاه حزب ملت ایران بوده است:
۷- میدان بهارستان رو به شمال غربی:
۸- میدان بهارستان رو به غرب:
«شروع کرده بودم به صحبت که در این بین از کوچهی نظامیه، که دفتر روزنامهی باختر امروز در آن قرار داشت، که صاحبامتیاز آن دکتر حسین فاطمی بود عدهای پنجاه شصت نفره پلیس باتومبهدست برگشتند رو به میدان بهارستان.»
«فرصت کوتاهی پدید آمد که من، البته سرم به شدت زخمی شده بود و صورت و بدنم خونآلود، توانستم به سمت دوستانم بروم. و بعد یک دوچرخهسوار من را ترکش نشاند و رو به شمال در خیابان صفیعلیشاه حرکت کرد.»
«اینجا در آن روزگار یک سلمانی بوده که شاید گاهی موهای پدرم را هم اصلاح میکرده. تابلوی قدیمی آن هنوز بر کنج دیوار مانده و راوی روزگاری سپری شده است.»