چهاردهم اسفندماه سالمرگ مصدق است.
در بزرگداشت یکصدوسیوششمین زادروز وی در یکم جولای ۲۰۱۸ در شهر کلن مراسمی برگزار شد به همت جمع عزیزی که سالهاست سنتی را، که در نیمهی دههی پنجاه خورشیدی پدر و مادرم و همراهان سیاسی آنها در حزب ملت ایران پایه گذاشتند، پی گرفتهاند. از من به عنوان سخنران دعوت کرده بودند. متن زیر حاصل کار دوباره بر گفتار آن روز است که حالا در سالمرگ مصدق منتشرش میکنم.
برای من که در خانواده و جمعی مصدقی بزرگ شدهام و شاهد سنتها و پایداریهایی بودهام که بر گرد این واژه ساخته شده است، یادآوری تاریخ این تلاشها قدر بسیار دارد؛ با این امید که روایت آنها ذرهای در حفظ تداوم تاریخی مصدقیها اثربخش باشد.
در بهار ۱۳۵۶ شب شعری به مناسبت زادروز مصدق در خانه پدرومادرم در تهران برگزار شد که یکی از نخستین گردهمآییهایی بود که در آن سال، پس از سالها خفقان بر پا میشد. جمع بزرگی از مخالفان سیاسی ملی در آن شرکت کردند. مصدق، نماد آرمان و تاریخی بود که آنها خود را تداوم آن میدانستند و زادروزش مجالی برای تجدید عهد.
از آن شب هیچ عکس و گزارشی باقی نمانده است. تنها تکیهگاه یادآوری حافظهی کسانی ست که آنجا بودهاند.
آن شب من پانزده ساله بودم و میترسیدم. اگرچه زندگی در کنار مادر و پدرم و همرزمان سیاسی آنان با تکرار تجربهی تفتیش و بازداشت، خو گرفتن با محیط زندان و زندگی زیر نگاه امنیتیها در همان سالهای کودکی و نوجوانی به من آموخته بود که ترس را باید مهار کرد تا سوار آدم نشود، اما به تجربه هم بارها لمس کرده بودم که مهار ترس کار سادهای نیست. شاید از سر همان ترس بوده است که همیشه با دقت نگاه کردهام تا موقعیتها غافلگیرم نکنند. حُسناش حالا داشتن انبوهی از خاطرات است از دورانی سپری شده، انکارشده در روایتهای رسمی و غالب، تحریفشده در هوچیگریهای بیمایه.
از آن شب شعر تصویرهای بریدهای در ذهنم مانده است. شمعهایی که اینجا و آنجا روشن بود. ازدحام آدمها که آن سالن بزرگ را تنگ و فشرده کرده بود. جدیت و عزمی که از پیکرها ساطع میشد و نشان از جنبشی داشت که در راه بود. چشمهای مادرم که به شوقی غریب میدرخشید. گوشهی سالن بلندگویی بود. یکی پس از دیگری کسانی پشت آن میایستادند و شعر میخواندند. شعرها را میشناختم. بارها از زبانهای گوناگون شنیده بودم و گاهی برای خود تکرارشان کرده بودم. مصدق اگرچه در اغلب آن شعرها نامیده نشده بود اما اشارهها به او برای همه واضح بود.
ای شیر پیر بسته به زنجیر
…
ای نادر نوادر ایام
کت فرّ و بخت یار نیامد
دیری گذشت و چون تو دلیری
در صف کارزار نیامد۱
در سوگت ای درخت تناور
ای آیت خجستهی در خویش زیستن
ما را
حتی امان گریه ندادند۲
هان مشکنید خلوت پاکش را
سردار پیر خسته نشسته ست
بر جوشناش غبار هزاران تاخت
بر چهرهاش شیار هزاران رنج
در سینهاش غریو هزار افسوس۳
و تو را ای پیشوای پیر دلیر
در عظمت افلاکی جامهی سپید مرگ میبینم
فارغ از چون و چرای بستگان خاک
سرافراز و سربلند، با آن لبخند بخشایشگر و بینیاز۴
نَفَسِ جمع با وزن واژهها میزد و فضایی از یگانگی گرد یاد و نام کسی میساخت، که اگرچه دیگر نبود اما حضورش ثقل آنجا بود. انگار با هر نفس که کسی در آن اتاق میکشید حضور او واقعیتر میشد.
بر دیوار اتاق، آنجا که همه رو به آن داشتند، پردهی بزرگی آویزان بود منقش به چهرهی او. این بزرگترین تصویری بود که تا آن هنگام از مصدق دیده بودم. پرده را عصر آن روز از محل اختفایی، درون یک ساک سفری با مخفیکاری معمول در جابجایی محمولههای سیاسی به خانهی ما آورده بودند. همهی نشانهها حاکی از آن بود که آن پرده خود یک وجود تاریخی و ارزشمند است که باید مخافظت شود؛ از آن دست اشیاءی که در زندگی مخالفان سیاسی بازگوکنندهی تاریخی هستند که در خفا حفظ میشود. از همین رو ست که چشم بغض و کینهی گماشتگان استبداد همیشه دنبال آنها میگردد تا محو و نابودشان کند، تا در نبودشان حافظه را در انحصار خود بگیرد و قرائت خود را بر تاریخ جمعی تحمیل کند.
عصر آن روز پدرم چندین بار به همرزمان حزبیاش سفارش کرده بود که در صورت هجوم مأموران، پرده را به سرعت از دیوار پایین بکشند و در طبقهی بالا لای رختخوابی مخفی کنند.
بر این پرده چهرهی سیاه و سفیدی از مصدق بر زمینهی گلی رنگی نقش شده بود. پارچهاش از جنس مخمل بود، نرم و سنگین. در اتاق که باز و بسته میشد، یا اگر کسی با سرعت از کنار آن میگذشت، در جریان هوا پرده به آرامی تکان میخورد، تصویر چین برمیداشت و انگار نگاه مصدق در اتاق میچرخید.
حالا که آن شب شعر را به یاد میآورم، حس و حال آن زمان و مکان را در تضادی هولناک با سیر سرگذشت آدمهای آن جمع بازمییابم. آن شب آنجا لبریز از امید آنان بود، از عزمشان برای گشودن افقی به آزادی و آبادی ایران. امروز ذهن من اما آن شب را در تجرید از تاریخی که در پی آن آمد، نمیتواند به یاد بیاورد. حالا دیگر خاطرهی آن شب هم مانند بسیاری از یادها و برداشتهای آن دوران، زیر آوار سرکوبی که سیر وقایع با خود آورد دست و پا میزند و توان انتقال حس پرشور خود را به امروز از دست میدهد.
به یادآوردن آن شب مثل نگاه کردن به یک عکس دستهجمعی خانوادگیست پیش از فروپاشی دنیای عکس؛ دنیایی که توان حفظ خود و پاسداری از روابط درونی و پیوندهای میان آدمهای جمع خود را نیافت. چندپاره شد، بسیاری از آن جمع از یکدیگر بریدند. واقعیت نیز مسیری یافت که به جای رؤیای آنان به کابوس بدل شد. آنچه در پی آمد، آنان را از مدار زندگیشان بیرون انداخت و جان شماریشان را درید.
از میان آنان که از آن شب بهیادشان دارم، کسانی که در تداوم حضورشان بزرگ شده بودم و همچنان خاطرهشان و تعلق به آنها با من مانده است، منوچهر مسعودی و اصغر لقایی در سال ۱۳۶۰ اعدام شدند. حسن لقایی پس از خاکسپاری فرزند اعدامیاش خود را کشت. کاظم سامی در سال ۱۳۶۷ در وطن و عبدالرحمان برومند و شاپور بختیار در سال ۱۳۷۰ در تبعید، قربانی قتل سیاسی شدند. هما دارابی در سال ۱۳۷۲ در اعتراض به حقکشی خودسوزی کرد. پروانه و داریوش فروهر در سال ۱۳۷۷ در همان خانه که آن شب شعر برپا شد، به دست مأموران امنیتی به قتل رسیدند. گروهی بازداشت شدند و مدتها زیر شکنجه و توهین در زندان ماندند. گروهی ناچار به گریز، به تبعید رفتند.
آن پردهی مخملی گلیرنگ را که چهرهی مصدق بر آن نقش خورده بود و آن شب پدرم دلشوره داشت که مبادا به دست متجاوزی بیافتد، سالها بعد پیدا کردم. پدر و مادرم دیگر زنده نبودند. پرده تا شده و پیچیده در بغچهای در گوشهی گنجهی لباسها طوری جا گرفته بود که به چشم نیاید و در امان بماند. بوی نفتالین میداد. بازش که کردم لمس آن مخمل انگاری نوازشی بود که از دوردستها به سراغم میآمد. چشمهای مصدق لابلای چین و شکن پارچه همچنان به بیننده خیره بود.
چندی بعد، از یکی از دوستان سیاسی پدرومادرم، یک مصدقی پُر پیشینه، روایت آن پرده را شنیدم. آقای شاهحسینی عزیزم که مدتیست از دنیا رفته و یادش گرامی باشد، برایم تعریف کرد که تختی، آن جهانپهلوان آزاده و مصدقی، در یکی از سفرهایی که برای مسابقه رفته بود، از بازاری در اندونزی چند قواره پرده خریده که بر همگیشان چهرهی مصدق نقش بسته بوده است. آنها را سوغاتی آورده برای دوستان نزدیکش و یکی را هم به پدرم داده است. آقای شاهحسینی تعریف میکرد و احساساتی شده بود؛ از آوازهی بلند و محبوبیت فراگیر مصدق در کشورهایی که نهضت ضداستعماری و ضداستبدادی داشتهاند، میگفت، از تدارکی که چیده بودند تا آن سوغاتیهای گرانقدر در گمرک لو نروند؛ من گوش میدادم و با هر جملهی او بیشتر درمییافتم که از آن پس مسئول حفظ آن یادگار تاریخی خواهم بود. نه تنها به خاطر خود آن یادگار، که به خاطر تلاش همهی آنها که تا آن روز آن تصویر مصدق را حفظ کرده بودند تا بماند برای ما و آینده، تا رشتهی کوچکی از تداوم یک ایستادگی تاریخی شود.
بعدها رد یک قوارهی دیگر از آن پردهها را هم پیدا کردم: پس از مرگ یکی از اعضای بلندمرتبه جبهه ملی، آن پرده به دخترش به ارث رسیده بود، که دوست مادرم بود. او را از سالهای کودکی میشناختم. نمیدانست با آن پرده چه کند. از او خواستم تا آن را به من بسپارد تا حفظش کنم. پسزمینهی این یکی سبز است و حاشیهی پرنقش و نگاری دارد. شباهت تصویر به چهرهی مصدق حتی از اولی هم کمتر است، اما چه فرق میکند وقتی این پرده روایتی چنین پرشور و زیبا همراه خود دارد.
یک قوارهی دیگر را هم چند سال پیش که به احمدآباد رفتم در یکی از اتاقهای آنجا دیدم. در قاب بزرگ و سادهای روی زمین به دیوار تکیه داشت و رنگ باخته بود. از میان این سه پرده این یکی بیشتر از دیگران رد زمانه را بر خود داشت: یادگاری با سرگذشتی مسکوتمانده، در یک مکان تاریخی و ممنوعه
آن روز بعد از مدتها بود که دوباره به احمدآباد میرفتم. همه چیز فرسودهتر و رنگ پریدهتر شده بود. سکوت و متروکهگی پیشروی کرده بود. تنها چیزی که از شدت و حدت آن کم نشده بود، کنترل امنیتی و محدودیتهای تحمیل شده بر آن مکان بود، آنچنان که آدم را بهتزده میکرد و به فکر فرو میبرد که آخر چرا؟ این ممنوعیت بیوقفه قرار است راه چه دریافتی را سد کند، چه حقیقتی را از ما مخفی کند؟
احمدآباد مکانیست که به شکلی نمادین بازگوی تاریخ ما ست؛ واقعیت را عریان به رخ آدم میکشد. میان دیوارهای کاهگلی آن قلعه، درون آن اتاق که نور از پنجرههای چوبیاش روی مزار مصدق میتابد، روزمره انگار پس میرود تا جا باز شود برای ادراک تاریخ. و آنجا به وضوح میتوان دریافت که زمان همچنان در امتداد آن کودتا، که مصدق را ساقط و نهضت ملی را سرکوب کرد، به پیش رفته است؛ میتوان دریافت که ما هنوز مهلکهی آن روز کودتا را پشت سر نگذاشتهایم. هنوز آن معرکهگیرانی که در ازای پشیزی پول، چماق بر سر دیگران میزدند؛ آنها که در اطاعت از امر بالادستان به روی مردم سلاح میکشیدند، میزدند و ویران میکردند؛ آنها که در خفا مزدور بودند و در منظر عام، حب وطن و دین و مردم جار میزدند؛ آنها که وقیحانه هلهله میکردند و توهین و ناسزا میگفتند؛ آنها که وحشت و چندش برمیانگیختند تا محیط را تسخیر کنند و بر شرایط مسلط شوند؛ آنها هنوز هم میدانداری میکنند… و ما هنوز و مانند آن روز، با وجود تمام ایستادگیها و پایداریها، توان مهار آنها را، توان پس زدن این جماعت متجاوز و دریده را نیافتهایم. و انگار دروغ و دریدگی اینجا و آنجا الگوبرداری و بازتولید میشود، زیر این پرچم یا آن پرچم، هوار زدناش یکیست، چه فرق دارد که واژهها متفاوت باشد.
اما در احمدآباد که ایستاده باشی، نه تنها استمرار حرمتشکنی و سرکوب را درمییابی، که تداوم یک جریان تاریخی را ادراک میکنی که شریف و میهندوست و متعهد به مردم است.
در این تاریخ، مصدق به قول مادرم «مددِ ایستادگی» ست. او نماد تجربهای ست گرانقدر و یادآور امکان و تلاش ما برای جور دیگری بودن.
—–
تسلی و سلام، مهدی اخوان ثالث، ۱۳۳۵
مرثیه درخت، محمدرضا شفیعی کدکنی، ۱۳۴۵
سردار پیر، نعمت میرزازاده، ۱۳۴۳
سکوتی عظیمتر، پروانه فروهر، دهه ۵۰