یادداشتی در حاشیهی اجرای کار
در این روزهایی که از شدت بحران انگار هیچ زمینی زیر پای آدم سفت نیست، و آینده مثل شبح هیولای مهیبی در افق به کمین نشسته، به شهر کوچکی در نزدیکی بروکسل آمدهام به نام گنت، یا به زبان محلی خنت. این شهر موزهی باشکوهی دارد به نام موزهی هنرهای زیبا، که دارای گنجینهی بزرگی از نقاشی سدههای گذشتهی این دیار است. در کنار این آثار قدیمی نمایشگاههایی از هنر معاصر هم به طور ادواری برگزار میشود. از من دعوت شده تا کار «اتاق مکتوب» را در تالار ورودی موزه اجرا کنم.
ده روز است که شروع به کار کردهام، از ساعت هشتونیم صبح تا غروب که موزه تعطیل میشود. حالا دیوارهای بلند تالار کم و بیش پر شدهاند از نقشونگار واژههای زبان مادریام، خطنگاریهای ناخوانا، تجسمی از خاطرهی تن زبان مادری، دریافتی از همزمانی حس فقدان و تعلق به زبان مادری، که مهاجران خوب میشناسند.
در این روزها که مشغول کار بودهام موزه بازدیدکنندگان بیشماری داشته است، از پیر و جوان تا گروه گروه بچههای کودستانی و دبستانی و نوجوانان دبیرستانی که به همراه مربیهایشان آمدهاند و فضای موزه را با شلوغی سرخوش خود پر کردهاند. در میان این بچهها بودهاند پسرکها و دخترکهای مهاجری که با چشمان ذوقزده به واژههای آشنا خیره شدهاند و از آن وطنهایی که ترکشان کردهاند گفتهاند؛ فرزندان مهاجران از کشورهای عربزبان، از افغانستان و ایران و …، همهی ما که با واژههای مشترکی مینویسیم. حرفهایشان را، که به زبان اینجایی میگویند، به تمامی نمیفهمم اما نگاههای لبریز از شوق آشناییشان به یادم خواهد ماند. یک روز هم همراه یک مددکار اجتماعی گروهی از پناهجوبان آمده بودند. در میانشان چند تن اهل سوریه بودند و یکی اهل افغانستان. نگاه آنها هم پر از شوق شده بود. مرد افغانستانی میگفت از این پس هروقت دلش گرفت به این تالار خواهد آمد تا میان «ملودی این حروف آشنا» بنشیند. و برای دیگران، که به این حروف «تعلق» ندارند، درک ضربآهنگ خوشخرام این خطنگاری مجالی میشود برای گشودن ذهن و دل به «دیگری».
هنر به یقین دنیا را نجات نمیدهد اما میتواند لحظههایی از حس نجات بسازد. برای من این اثر اوج لذت کار هنریست و هربار به هنگام اجرایش، اندکی هم که شده، مرا نجات میدهد. در خنت کار را از ابتدا در معرض دید عموم انجام دادم که تجربهی جدید و پرباری بوده است.
زمستان ۱۳۹۵